من در کشوري زندگي مي کنم که
دويدن سهم کساني است که هرگز نمي رسند
و رسيدن سهم کساني که هرگز نمي دوند...
ارزش مردگانش چندين برابر زندگانش است..
در سرزمين من مردمانش با نفرت بيشتري به بوسيدن دو عاشق نگاه مي کنند
تا صحنه ي اعدام يک انسان
در سرزمين من. . .
به نسیمی همه راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشن های زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناری ها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
از شوکت فرمانروایی ها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابکسواری، نامهای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است
جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
عشق بر شانه هم چیدن ...
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام
روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...
در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست
چرا بهونه میاری
واسه جدایی از دلم
آسون نبوده داشتنت
آسون نمیدت گلم
خبری ازت نبودو خیلی بی تاب تو بودم
اومدم سراغت اما پر گریه شد وجودم
خیلی دلتنگ تو بودم گل مهربون و نازم
اما نمیشه باورم
توی چشام نگاه نکن
این لحظه های آخرم
مگه چندمه بهاره
که هوا مثل خزونه!
خشکه برگای درختا
دلم از زمونه خونه
سلام !
حال خوبی دارم بانو
همین دیشب قلم دستم را گرفته بود و رها نمی کرد
کمی مرکب را رقیق کردم و نوشتم :
حرف من بیهوده جنگی است
که تنها سوغاتش مرگ
تنها هم صحبتش درد
و تنها واژه تعریفش غم است
خدایا کمک کن
که هرگز نبینم
به چشمونم اشک از
به هیچ کاری نمی آیند بجز در زمین و
انسان آرامش نمی یابد مگر در خاک
و پرواز رویائی بیش نیست
گفتنی ها گفته شد بی منطقـی هـا بشکنم
بـــاده ء تـزویـر بـــا دیـوانــگــی هــا بشـکنـم
گــوی و ایـن میـدان نـدارد فرصـت خودکامگی
شیشهء "من"را به سنگ عاشقی ها بشکنم
تو که رفتی
اما . . .آخر دنیا
همان لحظه های با تو بودن ، بود .
خسته ام از این تباهی، نقطۀ رو به سیاهی
از زمونه آشیونه، این محبتهای واهی
این دلای سرد و خسته، دستهای پینه بسته
یک شروعِ رو به پایان، یک افولِ رو به چاهی
هوای دلم گرفته، بی تو این قصه تمومه
دیگه رویایی نمونده، واسه من دنیا حرومه
صدای خسته وتب دار، یه نگاه سرد و بیمار
با هجوم سوز ظلمت، می کوبه به بغض دیوار
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت
سينه مي سائيد بر موج هوا
آنگونه خوش، زيبا
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين
سر زير پر كشيدم و رفتم
نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است
نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست
به چشمانت بگو بسپار ما را
به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست